دوره مهارتهای زندگی برای نوجوانان
خیلی از بچهها وقتی در خانه تنها هستند غمگین میشوند. آنها نمیدانند چهطور خودشان را شاد کنند. تو تا حالا غمگین شدهای؟ یادت هست وقتی که غمگین شدی چه حالی داشتی؟ چهطور از غمگینی بیرون آمدی و شاد شدی؟ فکر میکنی برای این که خودت و دوستانت کمتر غمگین باشند چه راههایی وجود دارد؟
غم یکی از احساسات ماست. ما حسهای مختلفی داریم. بعضی از حسها خوب هستند و بعضی از حسها بد. تا حالا درباره فرق احساسهای خوب با احساسهای بد فکر کردهای؟ آدمها احساسات خوب را دوست دارند و احساسات بد را دوست ندارند. مثلا آرامش، خوشحالی، هیجانزدگی و احساس افتخار از آن حسهای خوبی هستند که همه دوست دارند آنها را داشته باشند. اما آدمها همیشه حس خوب ندارند. حسهای بد هم وجود دارند. مثلا احساس عصبانیت، احساس ترس، احساس حسادت، احساس نگرانی و احساس غم از آن حسهای بد هستند که کسی دوستشان ندارد. حالا درست است که تو هم این احساسها را دوست نداری اما بالاخره این احساسات در زندگی هر آدمی وجود دارد. مهم این است که آنها را بشناسیم و بتوانیم عوض شان کنیم.
غم چه شکلی است؟
تو وقتی غمگین هستی چه شکلی میشوی؟ یک لحظه آخرینباری که غمگین بودی را تصور کن! صورتت چه شکلی است؟ لبهایت مثل تکه بالای دایره، این جوری u، میشود نه؟ شاید چشمهایت هم بشود پر از اشک و دلت بخواهد گریه کنی. یک چیزی مثل گلوله هم میآید توی گلویت که به آن میگویند بغض. شاید بی حال هم شوی و حوصله هیچ کاری نداشته باشی. شاید دیگر اشتهای غذا خوردن نداشته باشی. شاید دیگر دلت نخواهد کارهایی که دوست داری مثلا بازی کامپیوتری یا کارتون دیدن را انجام دهی.
اما مهمتر از همه اینها این است که چه فکرهایی میآیند توی سرت. فکر کن ببین این جملههای غمگین آشنا نیستند: «هیچکس منو دوست نداره، برای همین تنها هستم»، «دیگه آخرینباره که باهاش حرف میزنم، چون منو تنها گذاشت»، «دلم میخواد از این جا برم». غم و غصه این شکلی است.
چه طور غم را به شادی تبدیل کنیم؟
برای اینکه غم به شادی تبدیل شود این مرحلهها را یکی یکی جلو برو!
1. درباره غم حرف بزن!
به جای اینکه هی غصههایت را بریزی توی خودت و یک گوشه بنشینی دربارهشان فکر کنی در باره آنها با یکی حرف بزن. مثلا یک دوست، یک همکلاسی، یک معلم و از همه مهمتر بابا و مامان. فقط یادت باشد که اگر با دوستت در مورد غصهات حرف میزنی، او رازداری را بلد باشد. یعنی درباره حرفهای تو با کس دیگری حرف نزند.
2. غصههایت را بنویس!
اگر واقعا کسی را پیدا نکردی که درباره غصههایت با او حرف بزنی، آنها را بنویس! یعنی یک دفتر داشته باش و در آن درباره همه حسهای خوب و بدت بنویس. غم هم یکی از این حسهاست.
3. فکرهایت را یادداشت کن!
وقتی که غمگین میشوی فکرهای منفی سراغت میآید. مثلا اگر بابا و مامان به خاطر بینظمی تو را دعوا کرده باشند این فکر میآید سراغت:«بابا و مامان دیگر من را دوست ندارند» یا « من آدم دست و پا چلفتیای هستم». این فکرها هی پشت سر هم توی سرت تکرار میشود. این فکرها را بنویس و برو به مرحله بعد.
4. فکرهایت را خوب کن!
حالا یک بار دیگر به فکرهایی که یادداشت کردهای نگاه کن! آیا میشود جور دیگری هم فکر کرد؟ مثلا میشود فکر کرد «بابا و مامان از این کار من ناراحت هستند وگرنه آن ها من را دوست دارند» یا فکر کرد «من امروز بینظم بودم اما همیشه که آدم دست و پا چلفتی نیستم». به این فکرها میگویند فکرهای مثبت. اگر ما بتوانیم فکرهای منفی را به فکرهای مثبت تبدیل کنیم، حالمان خوب میشود.
5. یک کار «حال خوب کن» انجام بده!
حالا که حالت بهتر شد، کاری کن که همیشه آن را دوست داشتی. مثلا بازی، کارتون دیدن یا کتاب خواندن، کاری که همین الان داری انجامش میدهی!
کلمات کلیدی:
دوره مهارتهای زندگی برای نوجوانان
شده تا حالا هی به این فکر کنی که « وای دوستم هزار تا کار بلد است انجام دهد اما من هیچی بلد نیستم»؟ مثلا به این فکر کنی که دوستت بلد است خوب اسکیت بازی کند، ریاضیاش خوب است و چند سطح زبان از تو بالاتر است. راستش را بخواهی دوستت هم در مورد تو همین فکر را میکند. شاید او به این فکر کند که مثلا شعر حفظ کردن تو خوب است، بهتر از او شنا میکنی و بهتر بلدی از درخت توت توی کوچهتان بالا بروی! یعنی یک جورهایی تو و همسنوسالهایت وقتی در مورد خودتان فکر میکنید، نمره پایینتری به خودتان میدهید. این جور فکر کردن میتواند تو را غمگین میکند. واقعا تو هیچ کاری بلد نیستی؟
بعضی وقتها خودمان فکر میکنیم خنگیم. مثلا وقتهایی که یک کاری را درست انجام نمیدهیم. مثلا نمرهمان پایین میشود یا نمیتوانیم یک ورزش را خوب یاد بگیریم. بعضی وقتها هم دیگران به ما میگویند خنگ. اما آیا وقتی دیگران به ما میگویند خنگ ما واقعا خنگیم؟
بازی انگشتها
راستش را بخواهی ما نمیتوانیم در دهان مردم را ببندیم. مردم دهانشان مال خودشان است و ممکن است چیزهای درست یا غلطی در مورد ما بگویند. اما وقتی آنها به ما میگویند خنگ باید کاری کنیم که به خودمان ثابت شود خنگ نیستیم. این بازی به تو کمک میکند که این جور وقتها حالت خوب باشد:
1. خوب فکر کن ببین که چه کارهایی را خیلی خوب انجام میدهی. شاید تو 1000 تا کار بلد باشی. اما فقط 10تای اول را یادداشت کن. مثلا اینکه ریاضیات خوب است، اینکه خوب میتوانی میز ناهار را جمع کنی، اینکه خوب میتوانی اسکیتبازی کنی، این که خوب میتوانی فلان بازی کامپیوتری را تا مرحله آخر بروی، این که خوب میتوانی در یک جمع حرف بزنی، این که خوب میتوانی به حرفهای کسی که ناراحت است گوش کنی، و…. میتوانی ده بار بنویسی «من خوب می توانم…….» و 10 تا کاری که اول یادت میآید را بنویسی. این جوری:
من خوب میتوانم……………………..
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
من خوب میتوانم…………………….
2. حالا انگشتانت را باز کن و هر کدام از آن ده کار را روی یکی از انگشتهایت بنویس!
3. انگشتهایت را پاک کن ولی آن ده تا کار را حفظ کن و فکر کن با یک جوهر نامرئی روی انگشتهایت آن را نوشتهای.
4. هر وقت دیگران به تو گفتند خنگی یا خودت فکر کردی که خنگی به انگشتهایت نگاه کن و آن ده کار را یادت بیاید. میبینی. تو خیلی هم توانایی اما بعضی وقتها تواناییهایت یادت میرود.
کلمات کلیدی:
دوره مهارتهای زندگی برای نوجوانان
حتما تا حالا شنیدی که بزرگترها درباره کسی بگویند که « فلانی آدم با شخصیتی است». امیدوارم برعکسش را نشنیده باشی که رویم به دیوار« فلانی آدم بی شخصیتی است». اما اگر راستش را بخواهی روانشناسها،یعنی کسانی که خیلی خیلی در مورد رفتار آدمها چیز خواندهاند میگویند اصلا ما آدم بیشخصیت نداریم. یعنی همه آدمها برای خودشان شخصیت دارند. مثلا بعضیها وظیفه شناسند بعضیها نه، بعضیها خسیسند بعضیها نه. تا حالا فکر کردهای تو چه جور شخصیتی داری؟
خب! حالا وقت آن است که برویم سراغ شخصیت تو. برای این که بفهمی تو چهجور آدمی هستی یک مداد بردار و دور هر کدام از کلمههای زیر که فکر میکنی بیشتر شبیه تو است خط بکش.
صرفهجو ولخرج
ورجه وورجه کن آرام
کتابخوان کتابنخوان
اهل بگومگو سربهراه
آدمی که تنهایی را بیشتر دوست دارد آدمی که جمع را بیشتر دوست دارد
آدمی که به نظر دیگران اهمیت میدهد آدمی که به نظر دیگران اهمیت نمیدهد
آدمی که باید هر کاری را انجام دهد تا یادش بگیرد آدمی که با گوش دادن یاد میگیرد
آدمی که زندگی در شهر را دوست دارد آدمی که زندگی در روستا را دوست دارد
خب حالا به جملهها یا کلمههایی که دورش خط کشیدهای نگاه کن! این جوری بهتر دستت میآید که تو چهجور آدمی هستی. اگر دقت کرده باشی از هر دو کلمه روبهروی هم تو فقط به یکی شبیه هستی.
به این سوالها فکر کن:
فکر میکنی اگر دوستانت بخواهند دور کلمههای خودشان خط بکششند کدام کلمهها را انتخاب میکنند؟ تو به کدام دوستت شبیهتری؟ کدام دوستت خیلی با تو فرق میکند؟ حالا بهتر متوجه شدی که «هر آدمی یک شخصیت دارد» یعنی چه. نه؟
به هر کدام از کلمهها یا جملههایی که دورش خط کشیدهای نگاه کن. دو سال قبل هم تو این جور آدمی بودهای؟ فکر میکنی دو سال بعد هم این جور آدمی میمانی؟
اگر قبلا این شکلی نبودهای نگران نباش. تو در سنی هستی که شخصیت دارد کم کم شکل میگیرد. برای همین تعجبی ندارد اگر دو سال بعد هم عوض شوی. همان روانشناسها که آن اول در موردشان حرف زدیم میگویند تا 18سالگی وقت داری که شخصیتت شکل بگیرد. پس حالاحالاها عوض شو و خوش باش! اما همیشه لااقل خودت بدان که چهجور آدمی هستی!
کلمات کلیدی:
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
صبح فردا 12 نفر از مأموران fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم ...
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت ...
کلمات کلیدی:
پیرمرد یک همبرگر، یک چیپس و یک نوشابه سفارش داد... همبرگر را به آرامی از توی پلاستیک در آورد و بادقت خیلی زیاد به دوقسمت تقسیم کرد. یک نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت...
بعد از آن پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و آن ها را به دوقسمت تقسیم کرد و نصفه از آنها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش... پیرمرد یک جرعه از نوشابه ای که سفارش داده بود را خورد... پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یک جرعه از نوشابه را خورد و بعدش آن را دقیقا وسط میز قرار داد... پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه همبرگر خودش زد...
بقیه افرادی که توی رستوان بودن فقط داشتن آن ها رو نگاه می کردند و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:"این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن... طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دوتا همبرگر بخرن..."
پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها... در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود به میز آن ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یک همبرگر دیگر برایشان بخرد...
پیرمرد جواب داد: "نه...ممنون.. ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم..."
بعد از ده دقیقه افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوزلب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد...
در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز آنها امد و دوباره پیشنهاد داد که برایشان یک همبرگر دیگر بخرد... این بار پیرزن جواب داد: نه خیلی ممنون... ماعادت داریم که همه چیزهارو با هم شریک بشویم...".
چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش را کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش با دستمال بود که دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن -که هنوزلب به غذا نزده بود- رفت و گفت: "می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟"
پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"
کلمات کلیدی:
سلام
ما یه همسایه داریم و آدمهای خوب و با شخصیتی هستن..
من رشته ام کامپیوتر هستش..و 10 سال هستش در این مکان جدید ساکن شدیم و با اینها همسایه شدیم...
تو 5 سال اول اصلا به ما سر نمیزدن یا یه حال احوالی بگیرن...از زمانی که این همسایه لب تاپ گرفته بود کم کم خودشو به ما نزدیک کرد و بهم گفت که به من کامپیوتر یاد بده...نزدیک 5 سال به طور متوالی تقریبا ماهی 3 - 4 بار بهش کامپیوتر یاد میدادم...بدون هیچ چشم داشتی....یا مثلا تابستون ها میرفتن تفریح من 2 ماه گلهای حیاطشون رو آبیاری میکردم و بدون هیچ چشم داشتی...ولی در عوض اون تو این پنج سال تقریبا هیچ کاری نکرد که دلم خوش باشه این همه براش کار انجام دادم...الان فکر میکنم انگار این کمک یه طرفه بوده و انگاری داره سواستفاده میکنه...حتی گاهی سیستم خانوادشو میاورد من درستش میکردم...یه بار م سیستم دخترشو رفت از تهران آورد شمال تا من درستش کنم حس سواستفاده شدن بهم دست میده...و زمانی حسم بدتر شد که من فهمیدم که خانوم ایشون تو ترشیجات خیلی حرفه ای هستن و به مادرم گفتم برو وسایل بخر که خانومش برامون خیار شور بزاره...و وقتی مادرم رفت گفت وسایل بیارم برامون درست کنی....گفت کاری نداره که خودتون درست کنید...
مادرم اومد خونه و خیلی ناراحت شد از رفتارش..
حالا مسئله درست کردن یا نکردن خیار شور نیست....منظورم اینه که این همه من کمک کردم و هر سوالی و یا تخصصی بود در اختیارش گذاشتم...دیگه خسته شدم ....ولی نمیدونم چطوری این ارتباط رو قطع کنم..دیگه حوصله اش رو ندارم...
بنظرتون این رفتارم که میخوام رابطه رو قطه کنم درسته؟شما جای من بودین چیکار میکردین.؟
سلام علیکم.ممنون که سؤالتون رو در انجمن مطرح کردید.
به نظر میرسه رابطه شما با همسایه رابطه بده بستانیه و نه دوستی.در روابطی که بر مبنای منافع شخصی شکل می گیره قطع ارتباط زمانی مناسب است که علاوه بر اینکه رابطه هیچ منفعتی ندارد بلکه ضرر هم دارد.در مورد شما به نظر نمیرسه که این رابطه به شما آسیبی برسونه.به قول شما آدمهای خوب و باشخصیتی هستند ودلیلی برای قطع ارتباط وجود نداره. فقط شما بایستی مهارت نه گفتن رو یاد بگیرید.باید از میان مهارتهای ارتباط مؤثر،مهارت "جرأت ورزی "رو بیاموزید.ارتباط مؤثر رابطه ای است که در آن شخص به گونه ای عمل می کند که در آن علاوه بر اینکه خودش به خواسته هایش می رسد، افراد مقابل نیز احساس رضایت دارند. جرأت ورزی، یعنی دفاع از حقوق خود و بیان افکار و احساسات خویش که به شیوه مستقیم، صادقانه و مناسب انجام شود. افراد جرأتورز برای خود و دیگران احترام قائل هستند. آنان منفعل نیستند و ضمن این که به خواسته ها و نیازهای دیگران احترام می گذارند، اجازه نمی دهند دیگران از آنها سوء استفاده کنند. توجه داشته باشید که جرأتورزی و پرخاشگری از یکدیگر متمایزند. پرخاشگر بودن به معنی دفاع از حقوق خود به شیوه ای خصمانه است.برای درک بیشتر تفاوت جرأت ورزی (حدّ وسط برخورد منفعلانه و پرخاشگری) با هر یک از رفتار انفعالی و پرخاشگرانه به مثالهای زیر دقّت نمایید.
1. فردی در صف خرید می خواهد خودش را جلوی شما جا بزند و می گوید: اجازه می دهید زودتر از شما خرید کنم؟ من عجله دارم.
پاسخ انفعالی: خیلی خوب؛
پاسخ پرخاشگرانه: آهای، می خواهی چه کار کنی، برو آخر صف بایست؛
پاسخ همراه با جرأت ورزی: متأسفم، نمی توانم، من هم عجله دارم.
2. یکی از همکلاسیها جزوه درسی شما را برای شب امتحان طلب میکند.
پاسخ انفعالی: من خودم نیاز دارم، ولی باشد.
پاسخ پرخاشگرانه: خیلی پررو هستی که شب امتحان چنین تقاضایی می کنی، فراموشش کن.
پاسخ همراه با جرأت ورزی: خوشحال میشدم به شما کمک کنم، از قبل برای مطالعه شب امتحانی برنامه ریزی کرده ام. ای کاش زودتر میگفتید.
در مهارت جرأت ورزی هدف، تغییر در خود فرد است نه تغییر در دیگران تا بتواند نیازها، احساسات و افکار خود را ابراز کرده و از آسیب های احتمالی در امان بماند.
موانع جرأت ورزی:
عوامل زیر فرد را از رفتار جرأتمندانه دور می کنند:
1- فرد فکر می کند، دیگران او را به سبب کارهایی که برای آنها میکند، دوست دارند؛ بنابراین اگر مستقل عمل کند دیگران او را دوست نخواهند داشت.
2- فرد در زمینه رضایت، احساسات و راحتی دیگران احساس مسئولیت می کند؛ لذا از اینکه به دیگران « نه » بگوید و آنها را از خود ناراحت سازد، احساس گناه میکند.
3- فرد رفتار جرأتمندانه را با ازخودگذشتگی، ایثار و فداکاری در تناقض میبیند؛ لذا اعتقاد دارد که اگر از پذیرش درخواست دیگران سر باز زند، آدم بد و خودخواهی تلقّی خواهد شد.
4- احساس مهم و باارزش بودن در مواقعی که درخواستی از او میشود و اعتقاد به اینکه اگر یکبار درخواست دیگران را نپذیرد آنها دیگر او را به شمار نخواهند آورد.
5- چنین افرادی یاد گرفته اند که باید همیشه دیگران را از خود راضی و خوشحال نگهدارند و خوب نیست که خواسته های خود را بر خواستههای دیگران ترجیح دهند؛ بنابراین اگر کسی چیزی گفت یا کاری کرد که باعث ناراحتی فرد شد، نباید چیزی بگوید و اگر این کار ادامه پیدا کرد بهتر است فقط بکوشد از او فاصله بگیرد. چنین افرادی وقتی کاری را انجام میدهند که به آن تمایلی ندارند، احساس بدی درباره خود یافته، از فرد مقابل رنجیده میشوند و بی میلی خود را به طور ناخواسته و به شکل غیر کلامی( سکوت، اخم کردن، دیر حاضر شدن و انجام کارها به شکل سرسری و بدون دقّت لازم) نشان میدهند.
راهکارهایی برای ابراز جرأت مندی
برای عینی تر کردن کاربرد این راهکارها، فرض کنید یکی از دوستانتان، شما را امشب به جشن تولّد دعوت کرده درحالی که شما اصلاً دیگر میهمانان و مکانی را که باید بدانجا بروید، نمیشناسید. در این صورت شایسته است از روش های جرأتمندانه ای که در ادامه بدان اشاره خواهد شد، استفاده نمایید.
1- « نه » گفتن
روش های متعدّدی برای ابراز جرأتمندانه « نه » وجود دارد که برخی از آنها عبارتند از:
الف) صرفاً گفتن« نه » نظیر: « نه » یا « نه متشکرم ».
ب) گفتن« نه » همراه با توضیح نظیر : « نه متشکرم، من شبها از خانه بیرون نمیروم».
2- تغییر دادن موضوع : در این روش سعی بر آن است که موضوع صحبت عوض گردد.
فردا امتحان داریم؟
راستی فیلم دیشب را دیدی؟
3- دلیل آوردن
روحیهام با اینجور میهمانیها سازگاری ندارد و ضعیف میشود.
رفتن به جایی را که نمیشناسم، اصلاً درست نمیدانم.
4- ایجاد احساس شخصیّت مهمتر در طرف مقابل
از شما انتظار نداشتم چنین پیشنهادی به من بدهی!
من روی شما یکجور دیگر فکر میکردم!
5- ارائه پیشنهادی بهتر
حاضرم با شما به تئاتر، سینما و یا منزل شما بیایم ولی به میهمانی در جایی که سایر میهمانها را نمی شناسم نمی آیم.
6- نشان دادن شأن بالای خانوادگی خود
در خانواده ما رسم نیست که در اینجور میهمانیها شرکت کنیم.
اگر این موضوع را در خانواده خود مطرح کنم، خیلی متعجّب میشوند.
7- بیان موضوع در قالب شوخی
من هنوز بچّه ام، هنوز به اندازه کافی برای میهمانی شبانه بزرگ نشده ام.
8- پافشاری و اصرار در ردّ درخواست
دیگر حرفش را نزن، من اهلش نیستم و به هیچ وجه نخواهم آمد.
9- دور شدن از موقعیّت:
در مواقعی که فرد بیش از حد اصرار میورزد.
10- ابراز همدلی
شاید دلت میخواست که من در جشن تولّدت باشم، این موضوع را میفهمم ولی متأسفانه من اهل شرکت در اینجور مراسم نیستم.
11- معذرت خواهی
با عرض پوزش، امیدوارم مرا ببخشید که به هیچ وجه نمیتوانم در میهمانی شما شرکت نمایم.
12- تشکر و قدردانی
لطف کردید که مرا به میهمانی خود دعوت نمودید، ولی من دوست ندارم و نمی آیم.
گفتگوی دینی بخش مشاوره و تربیت
کلمات کلیدی:
میدونستید چینی ها چطوری اسم بچشونو انتخاب میکنن؟
یه قابلمه پرت میکنن هوا وقتی خورد زمین هر صدایی داد میذارن رو بچشون. به عنوان مثال: دنگ دونگ دینگ.
البته یک چینی نام یکی از مدیران ما را که حقوق نجومی دریافت کرده است بدون پرتاب قابلمه چنین گذاشته: جیب چون تانک کیف چون بانک.
(محمدحسین قدیری، شوخ طبعیهای طلبگی، بخش سیاسی، ج2، ص89.)
کلمات کلیدی: