رو به روی قاب آینه ایستاده بود و در حال شانه کردن موهایش متوجه موی سفیدی شد که تا حالا ندیده بود، دلش لرزید و شانه از دستش سر خورد و به زمین افتاد چشمانش را تیز کرد و با دو انگشت موی سفید را بالا گرفت و گفت: خدای من دارم پیر می شوم. آن روز تا شب فکرش درگیر همین موضوع بود مثل اینکه آن مو، سفیر مرگ باشد دائم مواظب کارهایش بود. حالا اما سال ها از آن روز گذشته او دیگر موی سیاهی در سرش نیست، اما نمی دانم چرا هنوز آماده رفتن نشده است؟!
ماهنامه خانه خوبان، سمانه هوشمند، آذر 94، شماره 82
کلمات کلیدی: