بچه این قدر مکن چرب زبانی، خفه شو
این همه حرف مزن ،لال بمانی، خفه شو
حرف هایی که کند فتنه مکش پیش و مکوش
که مرا هم به سر حرف کشانی، خفه شو
گر که یک دزد اسیر است و دو صد دزد آزاد
علتی دارد و آن را تو ندانی، خفه شو
هیچ شک نیست که رازی ست به هر کار نهان
چون نداری خبر از راز نهانی، خفه شو
حرف های تو نسازد به مزاج حضرات
این قدر قصه ی بو دار چه خوانی؟ خفه شو
گر که صد گرگ در این گله بیافتد به تو چه؟
چون که بی بهره از کار شبانی خفه شو
ترسم آخر به تو صد وصله و بهتان بندند
تا نگفتند چنینی و چنانی خفه شو
تو چه داری خبر از آن که چرا روز به روز
بیش تر می شود این فقر و گرانی، خفه شو
این قبیح است که چون گرسنه ماندی دوسه روز
بکنی شکوه ز آغاز جوانی، خفه شو
گیرم افتادی و مُردی،همه کس خواهد مُرد
چون چنین است،چه جای نگرانی، خفه شو
گفت مردی که در این دوره من آخر چه کنم؟
گفتم از من بشنو،گر بتوانی خفه شو
ابوالقاسم حالت
کلمات کلیدی: