سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، قلبی سلیم و پاک و خویی استوار، روزی اش می کند . [امام علی علیه السلام]
noghteoj
 
وقتى از پست و مقام فرارى شدم

اینجا شهر بصره است و دیروز باران زیادى آمد و دیوار خانه من خراب شد. من مى خواهم آن را تعمیر کنم.
مى روم تا کارگرى را پیدا کنم که بتواند این کار را انجام دهد. نگاهم به جوانى مى افتد که در گوشه اى نشسته است. او وسایل کار را کنارش گذاشته است. به پیش او مى روم و از او مى خواهم که به خانه ام بیاید و دیوار خانه ام را تعمیر کند.
او همراه من مى آید و شروع به کار کردن مى کند، او زحمت زیادى مى کشد و عرق مى ریزد. او سیمایى نورانى دارد و معلوم است جوان مؤمنى است.
غروب مى شود و کار دیوار تمام مى شود، من مى خواهم به او مزد زیادترى بدهم، او قبول نمى کند. با من خداحافظى مى کند و مى رود.
فردا من با خود مى گویم چقدر خوب بود با این جوان بیشتر آشنا مى شدم به دنبالش مى روم; امّا او را نمى یابم. سراغش را مى گیرم. مى گویند: او فقط روزهاى شنبه کار مى کند و بقیّه هفته را مشغول عبادت است.
من تا هفته بعد صبر مى کنم، شنبه فرا مى رسد سراغش مى روم; امّا او را نمى یابم. پرسوجو مى کنم، مى گویند: بیمار شده است.
سراغ خانه اش را مى گیرم. به دیدارش مى روم، تنهاىِ تنها در گوشه اتاق خوابیده است. سلام مى کنم، چشم باز مى کند، جواب مى دهد و مرا به جامى آورد. او تعجّب مى کند در این روزگار غربت من به دیدارش رفته ام.
از او مى خواهم خود را معرّفى کند، او مى گوید: اسم من قاسم است، پسر خلیفه جهان اسلام هستم.
باور نمى کنم! یعنى تو همان فرزند گمشده خلیفه عباسى هستى!!
من شنیده بودم که پسر خلیفه از بغداد فرار کرده است. دوست داشتم از زبان خودش سرگذشتش را بشنوم. از او مى خواهم تا برایم شرح دهد.
او ناىِ سخن گفتن ندارد، با صدایى ضعیف برایم چنین مى گوید:
آرى، من پسر هارون، خلیفه عباسى هستم; امّا وقتى فهمیدم که این حکومت، حکومتِ طاغوت است تصمیم گرفتم شریک ظلم و ستم نباشم.
بعد از مدّتى فهمیدم که حق با شیعیان است و من باید پیرو راه على(علیه السلام) باشم، براى همین شیعه شدم.
پدرم مى خواست مرا با حکومت بفریبد تا از عقیده خود دست بردارم. او بزرگان حکومت را جمع کرد و حکومت کشور مصر را به من داد و قرار شد تا  من فردا به سوى مصر حرکت کنم.
نیمه شب که فرا رسید من از بغداد فرار کردم. شبانه راه زیادى آمدم تا مبادا گرفتار مأموران حکومتى بشوم. هر طورى بود خودم را به بصره رساندم. در این شهر به کارگرى مشغول شدم و امروز هم روز آخر عمر من است.
اشک در چشمان من حلقه مى زند، از آزادمردى این جوان تعجّب کردم. کاش من او را زودتر مى شناختم.
در این هنگام او دست مى برد و یک انگشتر قیمتى را از دست خود بیرون آورده و مى گوید:
ــ رفیق! من یک وصیّتى دارم آیا قول مى دهى به آن عمل کنى؟
ــ آرى، حتماً انجامش مى دهم.
ــ آن شب که از بغداد فرار کردم، فراموش کردم این انگشتر را به پدرم بدهم، از تو مى خواهم به بغداد بروى، روزهاى دوشنبه، مردم مى توانند به دیدن او بروند، تو نزدش برو و به او بگو: پسرت قاسم این انگشتر را فرستاده است تا مالِ خودت باشد و روز قیامت خودت جواب آن را بدهى!
ــ چشم.
ــ از تو مى خواهم تا ابزارِ کار مرا بفروشى و برایم کفنى خریدارى کنى.
نگاهم به چهره قاسم بود و دعا مى کردم که شفا بگیرد. ناگهان دیدم او مى خواهد از جاى خود بلند شود; امّا نمى تواند. مرا صدا زد و گفت: زیر بغل مرا بگیر و مرا بلند کن!، مگر نمى بینى آقا و مولایم، على(علیه السلام) به دیدنم آمده است.
من او را از جا بلند کردم، سلامى به آقا داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

1395/23/1

https://telegram.me/khodamian


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سیده خدیجه سعادتمند 95/1/25:: 9:41 عصر     |     () نظر